امیرطاها ولی خانیامیرطاها ولی خانی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

کودکانه های امیر طاها

قصه ی امیرطاها در سالی که گذشت

    به نام خدای مهربونی که همیشه و همه جا کنار ماست. بعد از یکسال دوباره سلام. پارسال همین موقعا بود که همزمان با ثبت نامت توی کلاسای WTA و باشگاه حسابی سر جفت مون شلوغ شد.چقدر فراز و نشیب داشتیم توی این یکسال.چه روزای تلخ وشیرینی با هم تجربه کردیم تا تو یکسال بزرگتر بشی و من یکسال باتجربه تر ! حیلی پرانرژی بودی و من واقعا برای جواب دادن به نیازهای تموم نشدنیت برای بازی کردن و گوش دادن به حرفات داشتم کم میاوردم که رفتیم پیش دکتر اسلامی و قرار بر این شد که اگر رفتن به موسسه به هر دلیلی اعتماد به نفست و ارزش هات و زیر سوال میبره (علیرغم بودنت کنار بچه ها و مربی هایی که انصافا چندماه اول برات وقت گذاشتن و زحمت کشید...
1 ارديبهشت 1394

خرید برای خاله ســــــــــــــــــــــارا ...

یکی بود ... یکی نبود ... یه امیر طاها بود.یدونه خاله سارا داشت .این خاله سارا امیرطاها رو خیلیییییییییییی دوس میداشت. 5 تیر سال 93 عروسی خاله سارا بود. یروز قرار شد مامان امیرطاها و عزیز و خاله سارا و پدرجون برن خرید.تصمیم گرفتن امیر طاها رو هم با خودشون ببرن.اما با کللی نگرانی ... ولی امیر طاها اونقدددددددددددر پسر خوب و آرومی بود و کاملا با بقیه همکاری کرد که براشون شد یه خاطره ی خوش! این عکسا همون روز رو نشون میده.پارک روبروی مجتمع نور ... میدان شوش. اینجا ما منتظر بودیم پدرجون خریدهامونو همه رو جمع کنه تا ماشین بگیریم برای آوردنشون. منم که طبق معمول سوژه ای بهتر از نفسم برای عکاسی پیدا نکردم. برای تمام خال...
1 ارديبهشت 1393

و امــــــــــا ...

گویند مرا چو زاد مادر .......................  پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب تا وقت سحر نظاره من می خواست که شوکت و بزرگی پیدا شود از ستاره من می کرد به وقت بی قراری با بوسه گرم چاره من تا خواب به دیده ام نشیند شب   ها بر گاهواره من .................... بیدار نشست و خفتن آموخت او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزرد خود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا برد یک شب به نوازشم در آغوش تا شهر غریب قصه ها برد یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد .....................  تا شیوه راه رفتن آموخت در خلوت شام تیره...
31 فروردين 1393

چه حالِ خوبی داشت خدا ...

وقتی خدا می خواست تو را بسازد،   چه حال   خوشی داشت،   چه حوصــله ای  !  این مـوهــا، این چشم هــا  ....  خودت می فهمــی؟   من همه ی اینها را دوست دارم ...   ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از : عباس معروفی وقتی که خوابی ، وقتی بیداری ، وقتی راه میری ، وقتی میخندی .... به این فکر میکنم که وااااااااقعا خدا  وقتی تو رو می آفرید حال خوشی داشت. این شعر با تمام وجودم تقدیم به نفسم ......... باشد برای یادگار روزهای شیرین کودکی :)...
26 فروردين 1393

عصر یک روز تعطیل ... پارک چنگلی چیتگر

روزی روزگاری بابایی  هوس کرد مامانو ببره پارک جنگلی چیتگر تا یکم دوچرخه سواری کنه. اما امان از دست پسر که خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی به مامانش وابسته بود. تا مامانش سوار دوچرخه شد گریه کرد که مامانی نرو !!! آره نفس ِ مامان کاری کردی که لذت  دوچرخه سواری کلا تلخ شد به کامم. بابایی هم از دست شما عصبانی شد و یعد از یه مدت برگشتیم خونه.اصلا گریه ت تموم نمیشد.این عکسای خوشگل درست چند دقیقه قبل از دوچرخه سواری مامان رو نشون میده :):):):) امااااااااااااا: تا دلت بخواد اونروز نفس مامان تو دوچرخه سواری کردی    ...
22 فروردين 1393

سفر به کرمان

عروسک مامان: اوایل اسفند ماه برای عروسی خاله بیتا به کرمان دعوت شدیم.اینم یه عکس خوشگل از نفس مامان توی مراسم عروسی ... خیلییییییییییی پسرخوبی بودی و همش میخندیدی.اصلا اذیت نکردی.توی خونه ی خاله بیتا هم با کنجکاوی به وسایلا نگاه میکردی.بهمون خیلی خوش گذشت.بچه های عمو رضا (برادر دوست بابایی ) علی و اشکان حسابی بزرگ شده بودن.دوستای قدیممون رو دیدیم و اونام حسابی از دیدن شما خوشحال شدن و کلی قربون صدقت رفتن. توی راه برگشت هم هوس انار و پسته کردی!!! توی راه کاشان برات خریدیم و من توی ماشین برات انار دونه کردم مامانی ... اونقدر خوشحال بودی انگار یکساااااااااااااااله انار نخورده بودی . الهی که همیشه لبات بخنده عروسک من :):):) ...
22 فروردين 1393

بدون عنوان

و طلوع و سحرو و فروغ و اثرُ و چراغ شب یلداى کسى باش گلم! و بهاری و نسیم و نگاری و ندیم و دلارام و تسلاى کسى باش گلم! ابر شو ، باران باش برفِ کوهستان باش یاریِ پنهان باش  چشمه ی جارى صحراى کسى باش گلم! زندگى دریاییست پر تلاطم ، پر موج گاه موجى آرام گاه موجى در اوج با دلى دریایى زورق وساحلِ دریاى کسى باش گلم! اخترى كن هر شب خاورى كن هر روز ماه و خورشیدِ کسى قهرمانِ غم و کم هاى کسى باش گلم! و بخوان و بدان و بمان  و دمت گرم! تو اى خوبتر از هر چه که گل! جرسى نفسى و مسیحاى کسی باش گلم! و.............................   مادر شدن اتنخاب سختی است. با مادر شدن اجا...
23 دی 1392

برای نازنینم امیرطاها...

شاد زی ! ای کودک شیرین من ای رخت باغ وگل و نسرین من! از خدا خواهم برومندت کند سر بلند و آبرومندت کند لیک چون سر سبز، شمشادت شود خود مبادا نرمی از یادت شود گر تورا روزی فلک سرپنجه داد کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!" ...
28 تير 1392

یکی بود... که دیگه نیست!

امیر طاهای عزیزم: امروز پنجشنبه است. دقیقا 11روزه که باباجون دیگه بین مانیست.   تو به بابای عزیزجون میگفتی باباجون.با هم رفته بودیم سر مزار.ازونجا که برگشتیم موندی پیش باباحاجی و عزیزمامانی تا باهاشون بازی کنی.منم اومدم خونه تا شام درست کنم برای بابا مصطفی و دایی هادی . دلم برای باباجون خیلی تنگ شده.داشتم عکسایی که باهم داریمو نگاه می کردم ولی نتونستم ادامه بدم. از میوه هایی که خودش پرورونده برای خیرات آورده بودن سر مزار.حتی به اونا هم که نگاه می کردم بغضم می ترکید.باباجون تورو خیلی دوست داشت.{حالا نداشته باشه} چون از پاشا ظریفتر بودی بهت میگفت جوجه.به پاشا میگفت رستم! خلاصه که حیف حیف که نموند تا تو بزرگ...
21 تير 1392