امیرطاها ولی خانیامیرطاها ولی خانی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

کودکانه های امیر طاها

ماه من با تو سخن می گویم

توشاهکار خلقتی ،تحقیر را باور نکن

برروی بوم زندگی٬هرچیز میخواهی بکش

زیبا و زشتش پای توست٬تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود٬نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره رسم کن٬تصویر را باور نکن

خالق تورا شاد آفرید٬ آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو٬زنجیر را باور نکن

 

 

قصه ی امیرطاها در سالی که گذشت

    به نام خدای مهربونی که همیشه و همه جا کنار ماست. بعد از یکسال دوباره سلام. پارسال همین موقعا بود که همزمان با ثبت نامت توی کلاسای WTA و باشگاه حسابی سر جفت مون شلوغ شد.چقدر فراز و نشیب داشتیم توی این یکسال.چه روزای تلخ وشیرینی با هم تجربه کردیم تا تو یکسال بزرگتر بشی و من یکسال باتجربه تر ! حیلی پرانرژی بودی و من واقعا برای جواب دادن به نیازهای تموم نشدنیت برای بازی کردن و گوش دادن به حرفات داشتم کم میاوردم که رفتیم پیش دکتر اسلامی و قرار بر این شد که اگر رفتن به موسسه به هر دلیلی اعتماد به نفست و ارزش هات و زیر سوال میبره (علیرغم بودنت کنار بچه ها و مربی هایی که انصافا چندماه اول برات وقت گذاشتن و زحمت کشید...
1 ارديبهشت 1394

پدرم ؛ شاه نشین ِچشمِ من ، تکیه گهِ خیالِ توست ...

شانه‏ هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را. دست در دستانم که می‏گذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگ‏هایم می‏دود. در برابر توفان‏های بی‏رحم زندگی می ایستی؛ آن‏چنان‏که گویی هر روز از گفت‏ وگوی کوهستان‏ها باز می ‏آیی. لبخند پدرانه‏ ات، تارهای اندوه را از هم می‏دراند.  تویی که صبوری ‏ات، دل‏های ناامید را سپیده ‏دم امیدواری است. مرامنامه ی دریا را روح وسیعت به تحریر در می اورد؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجره‏ های خانه را باران می‏پاشند. پدرم ، آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است. ــــــــــــ...
23 ارديبهشت 1393

خرید برای خاله ســــــــــــــــــــــارا ...

یکی بود ... یکی نبود ... یه امیر طاها بود.یدونه خاله سارا داشت .این خاله سارا امیرطاها رو خیلیییییییییییی دوس میداشت. 5 تیر سال 93 عروسی خاله سارا بود. یروز قرار شد مامان امیرطاها و عزیز و خاله سارا و پدرجون برن خرید.تصمیم گرفتن امیر طاها رو هم با خودشون ببرن.اما با کللی نگرانی ... ولی امیر طاها اونقدددددددددددر پسر خوب و آرومی بود و کاملا با بقیه همکاری کرد که براشون شد یه خاطره ی خوش! این عکسا همون روز رو نشون میده.پارک روبروی مجتمع نور ... میدان شوش. اینجا ما منتظر بودیم پدرجون خریدهامونو همه رو جمع کنه تا ماشین بگیریم برای آوردنشون. منم که طبق معمول سوژه ای بهتر از نفسم برای عکاسی پیدا نکردم. برای تمام خال...
1 ارديبهشت 1393

و امــــــــــا ...

گویند مرا چو زاد مادر .......................  پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب تا وقت سحر نظاره من می خواست که شوکت و بزرگی پیدا شود از ستاره من می کرد به وقت بی قراری با بوسه گرم چاره من تا خواب به دیده ام نشیند شب   ها بر گاهواره من .................... بیدار نشست و خفتن آموخت او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزرد خود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا برد یک شب به نوازشم در آغوش تا شهر غریب قصه ها برد یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد .....................  تا شیوه راه رفتن آموخت در خلوت شام تیره...
31 فروردين 1393