امیر طاهای عزیزم: امروز پنجشنبه است. دقیقا 11روزه که باباجون دیگه بین مانیست. تو به بابای عزیزجون میگفتی باباجون.با هم رفته بودیم سر مزار.ازونجا که برگشتیم موندی پیش باباحاجی و عزیزمامانی تا باهاشون بازی کنی.منم اومدم خونه تا شام درست کنم برای بابا مصطفی و دایی هادی . دلم برای باباجون خیلی تنگ شده.داشتم عکسایی که باهم داریمو نگاه می کردم ولی نتونستم ادامه بدم. از میوه هایی که خودش پرورونده برای خیرات آورده بودن سر مزار.حتی به اونا هم که نگاه می کردم بغضم می ترکید.باباجون تورو خیلی دوست داشت.{حالا نداشته باشه} چون از پاشا ظریفتر بودی بهت میگفت جوجه.به پاشا میگفت رستم! خلاصه که حیف حیف که نموند تا تو بزرگ...