امیرطاها ولی خانیامیرطاها ولی خانی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

کودکانه های امیر طاها

بدون عنوان

فرزندم همیشه،ظهور روشنایی به معنای پایان تاریکی نیست گاهی؛ هزار سپیده طلوع میکند ... اما! آدمی همچنان در ظلمت شب گرفتار است. چراغ اندیشه را  همواره روشن نگاهدار ... ...
5 شهريور 1392

بدون عنوان

فرزندم دلبسته باش اما... وابسته نباش! تنها آنچه گهگاه، اعتبار عشق را نشانه میرود، حس سرخوردگی و لطمه ای است، که نشئت گرفته از همین وابستگی هاست... آری، فارغ از هر چیزی دوست بدار. و آنچه را که دوست میداری؛ آزاد و رها بگذار ...     ...
11 مرداد 1392

می نویسم تا بدانی...

امیر طاهای عزیزم دنیای بچه ها فارغ از دنیای بزرگترهاست. خیلی خوبه که همیشه ی همیشه دنیا همین جوری بمونه،اما... نه تو همیشه کودک نوپای مادری و نه دنیا همیشه بازیچه ای در دستان تو. می نویسم برای روزهایی که اگر بودم کنار هم و اگر ... نه! من همیشه کنار تو خواهم بود. می نویسم تا بدانی زندگی پیچ و خم هایی دارد که اگر نشناسیشان، ممکن است پای رفتنت را بیازارند و دل نازکت را برنجانند. بخوان عزیز دل مادر؛ بخوان تا بدانی!   ...
11 مرداد 1392

بدون عنوان

امیر طاها عزیز دل مادر امروز آخرین جمعه ی ماه رمضان و روز جهانی قدسه. امروز تمام مسلمونا و آزادیخواهان دنیا،برای دفاع از حقوق مردم و مخصوصا کودکان بی گناه فلسطین راهپیمایی میکنن. هرچند که من معتقدم این حرف ها و راهپیمایی ها درد زیادی رو ازین بچه ها دوا نمیکنه! اونا به کمک های بیشتر و جدی تری نیاز دارن. یکی یکدونه ی مامان؛ دوست دارم بدونی توی این دنیا که تو داری با صلح و آرامش توش زندگی میکنی. {پس ازین بابت همیشه شاکر خدای مهربون باش و امنیت و ارامشی رو که داری قدر بدون.} هستند بچه هایی که با صدای بمب و موشک بخوای میرن و با صدای گریه مادراشون از خواب بیدار میشن. هستند دستهای کثیفی که بخاطر داشتن حکومت توی دستاشون ،...
11 مرداد 1392

برای نازنینم امیرطاها...

شاد زی ! ای کودک شیرین من ای رخت باغ وگل و نسرین من! از خدا خواهم برومندت کند سر بلند و آبرومندت کند لیک چون سر سبز، شمشادت شود خود مبادا نرمی از یادت شود گر تورا روزی فلک سرپنجه داد کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!" ...
28 تير 1392

سومین ماه رمضانِ عمرِ شیرینِ تو

عزیز دل مامان: امیر طاهای نازنینم. امسال سومین ماه رمضونیه که کنار مایی.دوسال قبل بخاطر اینکه شما کوچولو بودی من نمی تونستم روزه بگیرم.دلم خیلی برای لحظه های سحری تنگ شده بود. اما امسال خداروشکر دوباره مثل گذشته ها بیدار میشم و تو سکوت شب برای خودم عالمی دارم. سحر من خواب مونده بودم.یه دفعه دیدم که منو صدا می کنی!گفتی مامان نوبایلت زنگ میشه! بیدار شو... یعنی رسما فرشته شدی نذاشتی که من خواب بمونم.اومدی تو آشپزخونه پشت میز نشستی و همینجور که منو نگاه میکردی خوابت برد. فرشته ی آسمونی.از خدا می خوام منو کمک کنه تا به عرصه برسونمت مامانی.همش از خدا می خوام به کمکاش ادامه بده تا من تو رو به آرزوهایی که برات دارم برسونم.آرزوم اینه که...
21 تير 1392

یکی بود... که دیگه نیست!

امیر طاهای عزیزم: امروز پنجشنبه است. دقیقا 11روزه که باباجون دیگه بین مانیست.   تو به بابای عزیزجون میگفتی باباجون.با هم رفته بودیم سر مزار.ازونجا که برگشتیم موندی پیش باباحاجی و عزیزمامانی تا باهاشون بازی کنی.منم اومدم خونه تا شام درست کنم برای بابا مصطفی و دایی هادی . دلم برای باباجون خیلی تنگ شده.داشتم عکسایی که باهم داریمو نگاه می کردم ولی نتونستم ادامه بدم. از میوه هایی که خودش پرورونده برای خیرات آورده بودن سر مزار.حتی به اونا هم که نگاه می کردم بغضم می ترکید.باباجون تورو خیلی دوست داشت.{حالا نداشته باشه} چون از پاشا ظریفتر بودی بهت میگفت جوجه.به پاشا میگفت رستم! خلاصه که حیف حیف که نموند تا تو بزرگ...
21 تير 1392